رادمردی مهربان با دست های پینه دار
در میان کوچه های شهر غربت رهسپار
کیسه های نان و خرما روی دوش خسته اش
کیست این مرد غریبه ، با لباسی وصله دار؟
کهکشان ها شاهد غم های بی اندازه اش
ماه می گرید برایش چون دل ابر بهار
نیمه شب ها لابه لای نخل ها گم میشود
چاه می داند دلیل گریه های ذوالفقار
در کنار چاه هرشب ایستاده جبرئیل
تا تکاند از سر دوش علی گرد و غبار
چند سالی هست بعد ماجرای فاطمه
لرزشی افتاده بر آن شانه های استوار
قامت سرو بلندش در هلال افتاده است
زیر بار رنج های تلخ و سخت روزگار
جای رد ریسمان های زمخت فتنه ها
سال ها مانده است بر دست کریمش یادگار
دور شمع پیکرت،گردیده ام خاکسترت
ای به قربان تو و این رنگ زرد پیکرت
از نفس های بلندت میل رفتن می چکد
حق بده امشب بمیرم در کنار بسترت
تا نگیرد خون تازه گوشه ی تابوت را
مهلتی تا که ببندم دستمالی برسرت
حیف شد، از آنهمه دلواپسی کودکان
کاسه های شیر مانده روی دست دخترت
کاش میمردم نمیدیدم به خاک افتاده است
هیبت طوفانی دلدل سوار خیبرت
خلوت شبهای سوت و کور نخلستان شکست
با صدای وا علی و وای حیدر حیدرت
شهر کوفه تا نگیرد انتقام بدر را
دست خود را بر نمی دارد پدر جان از سرت
با شمایی که امیر کوفه اید اینگونه کرد
الأمان از کاروانِ دخترِ بی یاورت...
شب بود و اشک بود و علی بود و چاه بود
فریاد بیصدا، غم دل بود و آه بود
دیگر پس از شهادت زهرا به چشم او
صبح سفید همچو دل شب سیاه بود
دانی چرا جبین علی را شکافتند؟
زیرا به چشم کوفه عدالت گناه بود
خونش نصیب دامن محراب کوفه شد
آن رهبری که کعبه بر او زادگاه بود
یک عمر از رعیت خود هم ستم کشید
اشک شبش به غربت روزش گواه بود
دستش برای مردم دنیا نمک نداشت
عدلش به چشم بینگهان اشتباه بود
همصحبتی نداشت که در نیمههای شب
حرفش به چاه بود و نگاهش به ماه بود
مولا پس از شهادت زهرا غریب شد
زهرا نه یار او که بر او یک سپاه بود
وقتی که از محاسن او میچکید خون
عباس را به صورت بابا نگاه بود...
خون جبین به گلشن حسنش گلاب شد
چون شمع سوخته نور پراکند و آب شد
از خون او به دامن محراب، نقش بست
بر این شهید، ظلم و ستم بیحساب شد
شمشیر، گریه کرد به زخم سر علی
حتی به غربتش جگر خون کباب شد
محراب! ناله از دل خونین کشید و گفت:
یا فاطمه! دعای علی مستجاب شد
مویی که شد سفید زهجران فاطمه
جرمش مگر چه بود که از خون خضاب شد؟
هرکس گرفت سهم خود از دست روزگار
سهم تراب، خون سر بوتراب شد
فرق علی دوتا شد و جبریل صیحه زد
ای وای! چار رکن هدایت خراب شد
هر پادشه ستم به رعیت کند ولی
پیوسته بر علی ز رعیت عذاب شد
هم شیر حق برای شهادت شتاب داشت
هم خصم بهر کشتن او در شتاب شد
می رود سمت مسجد کوفه
با دلی خسته از زمانهی خود
خسته از کوفیان و بی دردی
غرق اندوهِ بی کرانهی خود
می رسد با دل پر آشوبش
مرد غربت، انیس سجاده
همدم چشمهای بارانیش
می شود چشم خیس سجاده
رنگ دلتنگیِ شفق دارد
سالها آفتاب چشمهانش
مصحف غربت و غم و درد است
صفحه صفحه، کتاب چشمانش
گریه های شبانهی او را
گونهی خیس ماه می داند
شرح سی سال بی کسی اش را
دلِ بی تابِ چاه می داند
سر خود را شبِ پریشانی
می گذارد به دوشِ نخلستان
می شود سوگوار چشمانش
دیدهی گریه پوشِ نخلستان
می رود سمت مسجد کوفه
تا که با عشق بی حساب شود
می رود تا محاسن خورشید
بین محراب خون، خضاب شود
می رود تا که مستجاب شود
ندبه های شبانه اش حالا
می رود تا خدای خوبیها
مرتضی را بگیرد از دنیا
بین محراب اشک و دلتنگی
موسمِ آخرین سجود آمد
ناگهان مثل صاعقه ، تیغی
بر سر آسمان فرود آمد
سجدهی تیغ و ابروی خورشید
باز شق القمر شده انگار
بین محراب، فرق کعبه شکافت
شب مولا سحر شده انگار
شوق پرواز، بال و پر می زد
در تپش های چشمِ کم سویی
آمد از آسمان به دنبالش
بیقرارِ شکسته پهلویی
در کنار غروب چشمانش
آه، سعیِ طبیب، بی معناست
سالها بی قرار رفتن بود
بعد زهرا شکیب بی معناست
راوی سالها پریشانی ست
گیسویی که چنین سپید شده
در دل کوچه های دلتنگی
سالها پیش از این شهید شده
هرگز از یاد او نخواهد رفت
سورهی کوثر و در و دیوار
آتش و تازیانه و سیلی
غنچهی پرپر و در و دیوار
دست او بسته بود اما دید
گل یاسش به یک اشاره شکست
در هجومی کبود و بی پروا
دست و پهلو و گوشواره شکست
رفت و دلخستگانِ این عالم
در غم غربتش سهیم شدند
و یتیمانِ شهرِ دلتنگی
بار دیگر همه یتیم شدند